ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ابوالفضل دنیای مامان وبابا

ددددددددددددددددددددل گرفته

گلم نمیدونم چرا چند روزه دلم گرفته میدونی چند روزیه دلم گرفته  دلم واسه تو واسه بابایی تنگه نخند مامان بزرگ شدی میفهمی حالم رو که نمیخام هیچ وقت حالم رو بفهمی دلم تنگه تنگ نوزادیت کوچولو بودی نمیدونستم چجوری باهات رفتار کنم نمیدونستم چکارت کنم ولی حالا بخاطر تو همه کارا رو یاد گرفتم جالبش اینجاست که من قبلا اصلا زیادحوصله بچها رونداشتم ولی حالا باهات ساعتها حرف میزنم بازی میکنم بالجبازیهات کنارمیام تازه نازوقربونت هم میشم شکر میکنم خدا رو که درکنار تو بهم صصصصصصصصصصصصصبر هم داده. میخاستم دلم باز بشه ولی بیشتر گرفت خلاصه اینکه چند روزیه دلم واسه همه کسایی که پیشمن تنگه ...
18 شهريور 1391

زود گذشت

سلام گلپسرم عسل مامان عزیزمامان پسته خندونم مغزبادومم ماه مامان اگه نبودی زندگی هیچی نبود بزرگ شدی خیلی پارسال این موقعها کولیکت شروع شد وای چه شبایی بود بعد از زردی که داشتی  چند شبی رو خوب دوتایی خوابیدیم تااینکه کولیک اومد تا4صبح بیدار بودیم بمیرم واست آروم میشدی وخاب میرفتی وبایه جیغ میپریدی چنان گریه میکردی که اشکات میومد منم تورو آرومت میکردم وهمراه تو گریه میکردم یه شب گریهات بدتر شدو طولانی که  به هیچ طریقی آروم نمیشدی به بابایی گفتم بریم دکتر همین که نشستیم توماشین آروم شدی وخاب رفتی یه 10دقیقه ای دور زدیم  که خابت عمیق بشه ...
18 شهريور 1391

کییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییف میکنم

دوروزه هرکار میخای بکنی میگی ماما نمیدونی چه کیفی داره وقتی ماما میگی واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عاااااااااااااااااااااااااااااااشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم
11 شهريور 1391

جمعه 10/6/91

سلام گلم   ظهر با بابایی رفتی حموم اینم چه حمومی.دادمیزدی جیغ میکشیدی واااااااااااااااااااااااااااای حریره اوردم توحموم خوردی نیم ساعتی تو حموم بودی بیرون که اومدی گفتم یه خاب یه ساعته میری هههههههههههههههههههههه                          خاب که نرفتی هیچ هوشیار تر هم شده بودی .تخم مرغ نیمرو کرده بودم کمی خوردی بعدم چایی بعدم شیر ولی خاب نه میخاستی بازی کنی بابایی گفت ببرمت خونه عمه رفتی یه ساعتی هم اونجا بودی ما ناهار خوردیم تنهایی بدون تو مامانی زنگید گفت حاجی آقا ناهار نمیون بریم براشون ببریم رفتیم ...
11 شهريور 1391

واکسن بدون عوارض

صبح میخاستم تا اونجایی که میشه دیرتر بریم  واکسنت      بزنیم ولی نزدیکیای10بود زنگ زدم گفتن تا11هستن واسه واکسن داشتی شیر میخوردی که شروع کردم باهات حرف زدن که بیدار بشی که شدی بابایی رفت نون تازه بگیره منم نیمرو واست درست کردم که جون داشته باشی واسه واکسنت.بابایی صبحونت رو داد خوردی منم آماده میشدم                     .   وزن وقدت رو گرفتن که من از هیچکدوم راضی نبودم خانم ....هم گفت به شیر وابسته شده شیرترو کمتر بهش بده (ههههههههههههههههههههههه)چحرفی آخه میشه یبار ازت فرار کرد. رفیم واسه وا...
9 شهريور 1391

8/6/91

سلام پسرم امروز روز خوبی واست بود ظهر بعداز صبحونت بود که مامانی زنگ زد وگفت مبینا صبح تا حالا داره گریه میکنه که ابوالفضل رو میخاد ماهم که تلپ شدن رو خیلی خیلی دوست داریم رفتیم وااااااااااااااااااااای همه دلشون واسه شما تنگ شده بود واااااااااااااااااااااای تا رفتیم اومدن اونجا بعدم بردنت ناهاررو خونه خاله بودی اومدی کلی واسه دایی ناز اومدی لباست هندونه خوردیا که کار به اینجا کشید. یه هفته ای میشه که بابایی میگه میخاد ببرتون بیرون که جور نمیشه که بالاخره مثلا امشب شد ساعتای  9بود که اومد دنبالمون رفتیم جادستمال کاغذی خریدیم بعد گفتم کجا میریم بابایی گفت یکی از...
9 شهريور 1391

اندر احوالات ما26/5الی3/6

سلام گلم ببخشیدا سرم شلوغ نتونستم زود بیام یکی اینکه خیلی خیلی شیطون شدی به هیچ کاری نمیرسم دوم اینکه بابایی این چند هفته خونس بخاطر همون مشکل کاری که براش پیش اومده دعا کن زود حل بشه وبابایی هم بره سر کازش بسلامتی.منم درگیر بابایی سوم اینکه دایی علی آقا اومدن یزد وما هم به این بهونه شبا تا نیمهای شب خونه مامانی تلپ بودیم حااااااااااااااااال میداد.   بقیه در ادامه پنج شنبه 26/5:حاجی آقاافطاری میدادمسجد .دایی علی آقاهم رسیدن دایی خلیل اومد دنبالمون رفتیم تومسجد کیف کردی  شب هم وقتی اومدیم خونه مامانی با ستایش ونیایش کلی بازی کردی.             ...
8 شهريور 1391

دلم بدجور گرفته خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم کن

سلامتیه کسایی که آرامش دیگران براشون مهم تر از برطرف کردن تنهایی خودشونه و دلی رو برای خوش گذرانیشون به بازی نمی گیرن. سلامتی آدمای بی کینه که وقتی یکی رو دوست دارن هرچقدرم اذیتشون کنه هرچقدرم ناراحتشون کنه باز یادشون میره و دلشون براش تنگ میشه ! به سلامتی اونایی که خیلی تنهان ؛ نه که نمیتونن با کسی باشن ، فقط دلشون نمیخواد با هرکسی باشن     ...
7 شهريور 1391

واکسن

الان ساعت 2.55هستش و صبح قراره بریم واکسن یک سالگیت رو بزنیم. من از استرس خاب نمیرم خدایا کمک کن پسرم زیاد اذیت نشه  
6 شهريور 1391

3/6/91

شنبه ای یعنی دیروز بیدار که شدی کمی حریره خوردیو رفتی خونه عمه تا2اونجا بودی وقتی اومدی کوکوسبزی پخته بودم خوشت اومد خوردی وخابیدی تا 5 بیدار شدی بردمت پاهات رو بشورماینقدر ذوق آب کردی که بردمت تو حموم واااااااااااااااااااااااااای چقدر خوشحال شدی بیرون که اومدی غذا خوردی خابیدی جنبه حموم نداشتی 2ساعت خابیدی. بیدار که شدی مبینا اومد خونمون ذوق میزدی که نگو کلی بازی کردی شامت هم خوردی مبینا که رفت نق میزدی بردمت تو کوچه که راه بری ولی میخاستی بغل باشی  ولی تا یه گربه میدیدی میخاستی راه بری همین که گربهه میرفت میخاستی بغل بشی گربه همسایه پررو بودهرچی بهش نزدیک میشدیم فرارنمیکر...
6 شهريور 1391